تراس اتاق خوابمان رو به خیابان است، یک خیابان فرعی که سکوت آخر شبهای پاییزیاش، گاه و بیگاه با صدای ترمز یک ماشین، یک آهنگ یا جیغ شاد دخترکی شکسته میشود. و این صدا مرا یاد ف میاندازد. ف یک فامیل دور بود. شاید هم فامیل نبود، در واقع نوه زن دوم پدربزرگ بود، از آنهایی که واقعا از پدر جدا از مادر سوا بودند و من نمیدانستم چه نسبتی با ما دارند.
سالها پیش در یک مسافرت دستهجمعی دو روزه و شلوغ با هم همصحبت بودیم. من آن زمان یک دختر ۱۴-۱۵ ساله و غرق در کتاب بودم. خوب یادم هست توی آن سفر هم یه کتاب نجومی با خود برده بودم که شب از روی کتاب در آن فضای دور از نور و هیاهو صور فلکی را پیدا کنم.
ظاهر من فرق چندانی با پسرها نداشت. موهایی که به زحمت به شانه میرسید، صورتی نچرال و بدون آرایش. ف اما زیبا بود. با اینکه در همان رده سنی بود، به قول امروزیها انرژی زنانهاش بالا بود. موهای لخت بلند و درخشان و پوستی زیبا که با آرایش ملایم جذابتر میشد. برق شیطنت توی چشمهایش دیده میشد، موهایش را باز میکرد و بعد از پسری میگفت که موهایش را دوست دارد. یا از آن یکی پسر چشم و ابرو مشکی که با ماشینش دور دور رفتهاند و آهنگ گوش دادهاند. پدر و مادر ف باهم اختلاف داشتند و شاید آزادیهای آن موقعش به این علت بود که کسی چندان پیگیر اوضاعش نبود.
در ذهن بچگانه من اما این چیزها قفل بود. حرفهایش فکرم را مشغول کرده بود. جرقههای دوست داشتن آدمی از جنس دیگر... آن زمان فکر کردن و پیام دادن به یک جنس مخالف هم خبط بزرگی بود، چه رسد به سوار ماشین شدن و دور زدن... تا ماهها موقع خواب حرفهایش توی ذهنم مرور میشد. یادم هست آن شبها توی حیاط میخوابیدیم. خانه پدری توی کوچه بود و به ندرت بعضی آخر شبها صدای ترمز، ویراژ، آهنگ یا سر و صدای آدمها از ماشینهای گذری به گوش میرسید و من توی خیالم ف را تصور میکردم که حالا لابد توی یکی از همین ماشینها دور دور میکند. انگار که تنها دخترکی که اجازه چنین کاری داشت و صدای خنده بیپروایش سکوت شب را میشکست، ف بود.
سالها از آن ماجرا میگذرد. ف ازدواج کرده و بچه دارد. آخرین باری که اتفاقی در مطب دکتری دیدمش زن جوانی بود با چشمهای معمولی. بدون برق. حتی سلام علیک هم نکردیم. نمیدانم او مرا شناخت یا نه.
اما دلم میخواست برایش تعریف کنم، هنوز هم آخر شبها وقتی صدای شاد دختری از یک ماشین، چند ثانیهای سکوت خانه را بهم میزند، ف در همان سن و سال ۱۴-۱۵سالگی به خاطرم میآید که سرش را از ماشین یک پسر چشم و ابرو مشکی بیرون کرده، باد به موهای لختش میخورد و او بلند و کشدار قهقهه میزند.
برچسبها: روزهای گمجشکی